لیلی گفت : دلم زندگی می خواهد ، ساده ، بی تاب و تب خدا گفت : من تاب و تبم، بی من میمیری! یک قفس دیروز یک آسمان امروز زخم های آدم سرمایه ایست، زخمهاتو با اینو آن تقصیم نکن.. داد نکش ، هوار نکن ، آروم و بیسر و صدا همه چیز رو تحمل کن ... لیلی گفت : آخر قصه ام زیادی غم انگیزاست ، مرگ من ، مرگ مجنون. پایان قصه ام را عوض می کنی؟ خدا گفت : پایان قصهات اشک ست . اشک دریاست. دریا ، تشنگی و آب . پایانی ازاین قشنگ تر بلدی؟ لیلی گریه کرد... لیلی تشنه تر شد... خدا خندید... . ...هم